آچمَـــــــز

ز همه دست کشیدم که تو باشی همه ام +همه هست و هیچ نیست جز او .. tan-dis = تندیس : هست نشان دادن ِ آنچه را که نیست گویند ..

کودکی های خوابیده ، ترک های بیدار شده ..

وقتی کم حرف می شوم ،

وقتی کلمه ها را در آغوش می کشم و برایشان لالایی میخوانم ،

وقتی کتاب نمی خوانم ،

وقتی تنها به کاغذ دیواری نآرنجی اتاق خیره می شوم و صدایم در نمی آید ،

وقتی غرغر نمی کنم ،

وقتی از غذا ها ایراد نمی گیرم ،

وقتی داد و بیداد و خنده های کش دار راه نمی اندازم ،

وقتی زرد آلو مرا میبیند و می گوید : چرا انقد بی انرژی شدی !! ،

وقتی کوچک خانه صدایش در می آید که عاقا ما خواهر اولی خودمونو می خوایم ،

وقتی تند تند تایپ میکنم ،

وقتی تب دارم ،

وقتی مدام لواشک نمیخورم ،

وقتی جواب تلفن ها را نمی دهم ،

وقتی حیاط نمی روم ،

وقتی بغض می کنم ،

وقتی نمی نویسم ، زمزمه نمی کنم و نمی خوانم و هزار وقتی های ِ دیگر ...

این یعنی خسته ام ،

خودم را گذاشته ام کنار تا برود دور دست ها ، تا تاتی تاتی کند و هیچ کس نگیردش ،

تا شاتالاق بخورد زمین و بفهمد دنیا بالا پایین دارد ،

که دنیا همش برای او نمی چرخد ،

تا بفهمد صدای ویز ویز خرمگس ها آنقدر هم آزار دهنده نیست .

+ هیچ وقت با فآصله خوب نبودم ،

همیشه در جنگ و هیچ کدام دیگری را از پا در نیاورده ایم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نوشته می شود :

از همون بچگی که دخترا کفش های پاشنه بلند می پوشیدن

و از تق تق ِ شون خوششون میومد تا همین چند وقت قبل که

واسه بلند نشون دادن قدشون می پوشن از این مدل کفشا خوشم نمی اومد ،

از همون بچگی که بچه ها قهر می کردن سعی می کردم مثل اونا نباشم ،

فضولی بودم آتیش اما واسه داشتن یه سری چیزا گریه نمیکردم !

از همون بچگی که بچه ها عروسک خوششون می اومد ،

من عاشق لاک های رنگی بودم رفتار های دوست داشتنی !

حالا اما ...

همش دلم میخواد کفش پاشنه بلند داشته باشم و تو حیاط تاق تاق راه بندازم ،

الان واسه داشتن ِ خیلی چیزا در رابطه با اون گریه میکنم ،

الان خوب قهر کردن و آشتی نکردن ُ بلد شدم ،

الان ِ که خرسی هامو خیلی دوست دارم و لاک هام خشک شدن !

تاریخ داره عوض میشه ، من تازه دارم بچگی میکنم !

+ دوست داشتنش عین ِ آدم بزرگاست *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لازم بود .

این روزها نه دنبال آینده ام ، نه دنبال آرامش ،

نه دنبال چیزی که بشود به تمام دنیا نشانش داد و گفت که با ارزش ترین است ،

نه حتی در پرس و جوی دوست دوست داشتنی ام که راست میگفت دلش را شکستم ،

این لحظه ها به تلخی هر چه بیشتر تمام می شوند

و من می دانم روزهای نزدیک متنفر می شوم از خودم و دنیایی که ساختم !

میدانم حتی دیگر حوصله ی خودم را نخواهم داشت ، پرت خواهم کرد خودم را توی دامن اتفاق ...

ضعیف شده ام ، بی رمق ، کتاب هایم پرت شده اند یک گوشه و حالم از نگاه کردنشان بهم میخورد !

من خودم مهمم و روزهای نـارنجی که هیچوقت نخواهد آمد !

خودم و این تاریکی ها که بیشتر دوستشان دارم حتی !

نه ، نه ! هیچ کدام مهم نیست ...

من فقط دنبال یک چیزم !

دنبال یک لبخند آرام و طبیعی که بعدش بلند داد بزنم "حال من خوب است" ...

من فقط دنبال داشتنش هستم ...

 

+ حذف کردن آدم ها اصلن به نفع زندگی این روزهایم نبود ،

به هر کدامشان یک جای خاص نیاز داشتم و نبودشان بیش از هر چیز عذابم داد !

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


و برای ِ دوستــــآنم *:)

بعضی از آدم ها را خداوند با لبخند آفریده .

همان هایی که نگاهشان پر از انرژی + است

و انگار با چشم های شان میخواهند به زور حالی ات کنند که : " هستم."

آن هایی که وقتی از عالم و آدم شاکی هستی یک گوش بزرگند برای شنیدن غرولندهای بی پایانت

آدم هایی هستند که  بی دلیل sms می دهند

و وقتی می بینند جوابشان را نمیدهی زنگ میزنند  و میگویند : " چطوری دیوونه!؟ "

هستند کسانی که انقدر سفید و خوبند ، کنارشان خاکستری ِ وجود تو ، بدجوری به چشم میاید ،

اما انقدر مهربــآنند که این شرمنده ات نمیکند *:)

همان آدم هایی که غروب دلگیر جمعه ات را با قرار یهویی به بهترین عصر هفته بدل میکنند .

کسانی که میشود کنارشان از توحید تا معلم پیاده روی کرد و خسته نشد .

خوب هایی که باعث میشوند صندلی مقابلت در کافه ی سپید و سیاه خالی نباشد

و وقتی دیر میرسی لبخند همیشگی روی لبشان باشد و بگویند :" آب پرتقال تو سفارش دادم *:) "

آدم هایی که بی حوصلگی ات را صبورند و خوشحالی هایت را شریک،

دلتنگی هایت را آغوش و مهربانی های کوچک و ناشیانه ات را لبخندی به بزرگی دریا.

هستند کسانی که طعم حضورشان در زندگیت ، مثل آب پرتقال دوست داشتنی ست.

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


لحظه ی ِ دیـــدآر *:)

آرام چشمانت را بگشا!

تو حالا روبروی ایوان طلایی!

اگر هنوز در بهت و حیرتی،

دستت را روی سینه بگذار و آرام زمزمه کن

" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا "

صدای گرم ِ پاسخ ِ میزبان ، از حیرت ، رهایت میکند ...

گاهی گمان نمیکنی، ولی میشود!

خیره می شوم به گنبد تو ،

خیره می شوم به آسمان رویاها ،

از صحن گوهر شاد تا ضریحت فاصله ای دریـــــــآست .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


+ دلواپسی فــِــرت!

مثلا بیست و پنجمین روز ِ آبـــآن باشد

بـــآران باشد و من باشم و تو باشی

یک آسمـــآن ِ دنج باشد سقف ِ یک خیابان ِ پر از نی نی

دست در دست تو باشم

تو لبخند بزنی و من دلم ضعف برود

چشم هایم را ببندم و ارامش را با تمام وجود حس کنم

*:)

+ بیست و پنج ِ آبـــآن خیلی برام خاصه .

 

 شاملو : ایستادگی کن تا روشن بمانی ، شمع های افتاده خاموش میشوند.

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زیر ِ درخت ِ سیــــب

آدم ها که عوض میشوند

از "سلام" و "شب بخیر" گفتنشان

می شود این را فهمید.

از "حرفهآ" و "نگاههـآ"

از گودال های عمیقی که

بین تو و خودشان میکنند

و تویش را پر از دلیل میکنند...

+ از من نیست ، الان کل وجودم همین چندتا جمله س.

 دلم یه عالمه روراستی میخواد ...

 

+ از تابستون متنفر شدم ، هستم ،خواهم بود *:/

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پشت ِ هر واژه ؛ کوچه ای پنهان است

 نشسته ای ، کار خاصی به ذهنت نمی رسد ، طرح جدیدی هم برای افکار ِ فرفره مویی ات نداری ،

نشسته ای و به واژه های نَشُسته ای فکر می کنی که هیچ کاری برای شستنشان به ذهنت نمی رسد .

به واژه های جرم گرفته در لابه لای خطوط زمان هم فکر می کنی ،

به پیری ِ زود رسِ واژه ها در شیب ِ ملایمِ احسآسی که سن امید به زندگیشان کم شده است .

به انتظاری که دربینِ حجم واژه ها ، در چشمـآنت جا مانده است ، فکر می کنی ،

به بــآرانی که واژه ی "آسمــــآن "را بی محابا و ناگهانی - بدون پیش بینی سازمان هواشناسی -

در بر می گیرد هم فکر می کنی و به ...

در پس این درماندگی ِ فکری و بحبوحه ی ساخت و ساز ِ بی قید و شرط واژه ها روی هم و پلمب ذهنی ات ،

قـــآصدکی از دورها ، روی تمام معادلاتت خط ِ بطلان کشیده و درست روی قاف کیبوردت جا خوش می کند

و تو به شادی ِ افراطی ِ واژه ها دچار می شوی ؛

به آرزویی که بر تن قاصدک می خوانی و فوت می کنی تا برساند به :

کسی که درست مثل خودت در بحبوحه واژه ها نشسته و فکر می کند ؛

به "قاف" که اول قاصدک است و میان ِفقر واژه ها و آخر عشق ...

 

*والیبال با بردش مقابل تیمی مثل برزیل ؛هیجـانات نـــآرنجی در رگهای مـا جاری کرد؛ بچه ها مچکریم*:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو شعر باشی و من شآعر ...

شعر می شوی

در لابه لای غــــرور  ِ نگآهت

و من

هــر بار

شاعرانه تر می خوانـَمت ...

 

یا که ناقص پس مده یا اینکه کامل پس بگیر    من دل آسان می‌دهم باشد تو مشکل پس بگیر

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من یک دل ِ سیر به ابرهای ِ بی باران می خندم ...

من ، طبیبــــآ !! ز تو از خویش خبردار ترم     که مرا سوز ِ فراق است و تو گویی که تب است!  

 

سایه ی ِ خیس ِ بهــآر را ،

بر تن ِ ماه قاب می کنم ؛

وقتی

راهِ نگاه ، گـُم می شود در سیاهی ِ دامن ِ فاصلهــ هآ

فریاد به رنگ ِ دلتنگی ...

 

+ دلیل نوشت : روز ِ آخری وجود نداره *:) اما در ظاهر امروز آخرین روز بود *:/

اما من : ایــمــــــــــــــــآن دارم *:)

 

#برهآن ِ خلف نوشت : ازخوشی لبریز بودن و از ناکامی تهی بودن ،

باید حسّ خوبی باشه ، حتما یک حسّ نآرنجی هست که بعدا با فرفره موم باید تجربه اش کنم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تیک تاک ِ دلتنگی‌های یک احساس خواب آلود

لَنگ لَنگان، نفس زنان با پای ِ بی رمق ِ فرتوتش ،

عقربه ثانیه شمار را می‌رسانَد به  12، دینگ دینگ؛ ساعت 24 بامداد .

اصوات ِ رمز آلودِ شهر، پشت پاندولِ سرگیجه گرفته زمان ، چُرت می‌زنند .

این‌جا وقتی همه خواب بودند ؛

شب بوهای ِ همیشه بیدار، عطر می‌زدند به پیراهن ِ بید مجنون ،

ذهن ِ بیدار ِ شمعدانی ، خواب می‌کرد با لالاییَش ، بتّه جقّه ترمه طاقچه را .

مآهتاب، آن عروس ِ به تخت نشسته، دست ِ سیاه شب را به پشت می‌کشد و

ابرها کنار می‌زَنَد تا ستارگانش ، چشمک زنان ؛ عاشق کنند ،

دخترکانی را که هر شب ، آرزوهای‌شان با پررنگ‌تر شدن ِ ستارگان‌شان ، قد می‌کشند .

 زیر ِ نور ِ ماه ،دست ِدنیا از پشت بسته است. ماه خنجرش را از رو کشیده ...

بیدها مجنون‌تر ، شیدا می‌شوند ، گوش تیز می‌کنند و

سَرخم می‌کنند در صدای ِ خُرد شده جامِ بی‌میلی ِ لیلی .

خواب ِ فرهادها باز شیرین می‌شود در بی‌صدایی ِ نیشتَر دل ِ بیستون .

چشم ِ چراغ ، روشن می‌شود به خوابِ خوش ِ پروانه ،

به آغوش ِ درهم رفته یاکریمان ،

به لب ِ تشنگی ِ ناودان ِ بی باران ،

به سنگفرش ِ پا خورده خیابان ،

به بخار ِ منجمدِ شیشه‌هایِ آن سوی ِ پنجره .

 ساعت ِ به آخر رسیده ؛ خورشیدی است که دل به پشتِ کوه دارد ،

تبعیض ِ تقویمی که شنبه را کوچک شمردن ِ عادتش،

به تخت نشاندنِ جمعه سیاستش ؛ فعلی ست که فاعل نمی‌پذیرد .

شباهنگام ، لحظه خواب ِ جسم‌ها، رویاهای ِ مهلا ، بیدار بودند ، " وقتی همه خواب بودند" .

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بر بــــــآد رفتهـــ

عشق همیشه در مراجعه است ،

از لای ِ موهات ،

انگشت هات ،

از پشت ِ چشمهات وقتی زل می زنند به من ...

 

 

+حآل و احوال نوشت : پارسال یکی رو بوس می کردم، دو تا رو گاز می گرفدم !

امسال یکی بم بوس میده ، ده تا فرار می کنن! همه ش باس بودواَم دنبالشون! ایشششش! *:| 

 

 من هِی میگم امسال خانووومی شدم واس خودم کاری تون ندارم ، اینا هِی می ترسن همچنان! *:|

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


رو به پـــــآییز

کنج ِ تنهایی نشسته بودم و غم ، تنفس می کردم ؛

پنجره باز شد ،

نسیم ، بی اجازه ، وزیدن گرفت ،

چرخید و هوای ِ تنهایی ، گریخت !

قلب ، بنا بر بی قراری گذاشت ، تپیدن گرفت ،

خس خس ِ نفس هایم ، بالا گرفت !

 هوای ِ تنهایی ام ، ربود و غبار ِ غم ، از سرم زدود .

دستانم را در هوا چرخاندم ،

نبودی ...

و پنجره به دیوار کوبیده شد ،

قلب به احترامش چند لحظه صبر کرد ،

جای ِ غبار را آوار گرفت ،

جای ِ تنهایی را مــــــــرگ ...

 

+ خدایا ، خدای ِ من هم باش !

نگآهش مرا انتهای ِ چاهی انداخته که هیچ کاروانی جز رحمت ِ تو ، از آن نمی گذرد .

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم ! , ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


HE

یادم آمد از شب هایی که ابر ِ بهار بودم ؛

شب هایی که برای ِ ماه های ِ باقی مانده ، برنامه ریزی می کردم !

شب های ِ توسّل و دعا برای ِ بودنش !

در بند ِ نگاهی شده ام که چشمانش را ندیده ام ...

نام ِ  " او "  نمی دانم و 158 روزست با وی زندگی کرده ام ،

تندیس ِ چهره اش را در سراپرده بت خانه قلب ِ خویش ، تراشیده ام !

گوشه بت خانه ی ِ عبادت ِ من ، همیشه یک سجاده پهن است ،

نماز را بهانه می کنم تا دعای ِ قنوت ، طلب ِ بودنش باشد ...

 

+ راستی برای ِ کجای ِ این زندگی ، آنقدر التماس می کردم ؟!

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


من میمی به اندازه ی "مادر" داشتم ...

اگر این روزها بی بهانه باشی برای نوشتن ، معجزه ای مثل "مـآدر" ،

پر می کُنَدَت از واژه هایی که نمی دانی چه طور به هم وصلشـان کنی .

اصولا زن بودن هرچه قدر هم که کم، امّا سخت است .

جنس ِ  روحیـآت و نگرانی هایش سخت است .

دوست داشتن هایش ، مشکوک شدنهایش حتّی جنس ِ ظرف شستن هایش ،

پُر از سخت های ِ دوست داشتنی ست .

دخترانه با آرزوهایش قد می کشد 

و بعدترها شریک می شود آرزوهایش را با مردی که دوست دارد ، دوستش بدارَد

و باز هم بعدترش وجود مشترکشان را ثانیه به ثانیه و دقیقه به دقیقه ، می پرستد .

شاید همه ی این ها ناشی از افکار و آرزوها و کلی فانتزی های ِ زیبای ِخوش طعم ،

که روی سرش مدام چرخ می زنند باشد ؛

یاد بگیریم که دوست داشته باشیم،دوست بداریم و بگوییم دوستت دارم هایمان را به وقتش،

زمان هیچ وقت برای ِ ادای دِین های ما صبر نمی کند ...

 

+ پیشنهـــآد نوشت : دست و پیشانی ِ مادرانتان را ببوسید ؛ 

بوی ِ تنشان که نُه ماه مهمانش بوده اید ، آرامش بخش ترین مُسکّن ِّ دنیاست !

 قدر بدانید نعمتهایی که بهشت کف دستانشان روئیده ،

و رحمت را قرین روح مادرانی که نیستند *:/ 

 

* شاید یک درگوشی برای بعدترها :

دخترم، احساسات ِخوش جنس ِ دوست داشتنی ات را هیچ جا، هیچ وقت جا نگذار ...!

 

+ فرفره موئم *:)  بخوآن ! قبل از اینکه تو باشی ،

من ، دنیــآی ِ مامآنم بودم ...

من پشیمون نیستم از این جایگآهی که الان تو خونه مون دارم اما ...

میترسم از اینکه این همه سختی رو هیچ وقت نفهمی *:/

خدابه دادت برسه ، یه روز تلافی ِ این روزها رو سرت در میارم *:) خخخخ

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اشک هایم نمی ایستند

 

من هم اگر در قرب ِ الهی منزل داشتم ؛

هیچ وقت هوای ِ دوباره زمینی شدن به سرم نمی زد !

 

امشب هوا بـــآرانی ست ...

اینقدر بــآرانی که همه پنجره های ِ دلم را بستم ٬

خودم میدانم 21 روز ِ دگیر ، همین موقع ، سقف ِ دنیا روی سرم آوار میشود .

من دلتنگ ِ دل هایی می شوم که ...

ولـِــش کن ...

می گن دل به دل راه داره ٬ راهش را که پیدا کردی زود خودت را برسان !

از من آهنگ این وبلاگ می ماند ... یادت بماند یادم بمانی *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روز تولدم = روز مرگم

 

چرا رفتی ؟! همآیون شجریآن

بس شنیدنی که با تک تک سلول های حسی و شنوایی بازی میکنه *:/

گوش کنید حتما ...

بی وفایی ام را ثابت کردم ،

چه زود جایت را پر کردند این بغض های ِ بی پایان ...

 تولد که نه روز ِ مرگ ِ مهلا بود امروز ...

امشب حرف هایم لابه لای ِ بغض ، رنگ ِ خون ِ دل ، دارد ؛

 

حرفم نمی آید ،

 

هوا نیز از من فرار میکند ، همه جا را خلاٌ گرفته !

 

اندک اندک زندگی در فضا را تجربه میکنم ٬

جایی که دیگر هیچ جاذبه ای برای ِ ماندن در زمین نیست .

 

زندگی فضانوردان را دیده ای یا بیشتر بگویم !؟

 

بیهوده به در و دیوار کوبیده می شوم و حاصلش نگاه ِ نگران ِ مادر است .

 

دیگر شب و روز معنایی ندارد و در تاریکی ِ مطلق گرفتار شده ام !

 

 

در مدار ِ انتظار گشتن ٬ چه پایان ِ تلخیست برای ِ کسی که شوق ِ پرواز و کشف ِ آسمان داشت .

 

نخطه ... پایآن

 

 

193.jpg

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زیر پوست ِ این سه حرفـی ِ هزار چهره!

 

گیســــو به هـم بریز وجهـــآنی ز هم بپـــــآش!

 

موج! این کلمه ی پرجنب و جوش ِ دوست داشتنی ...

اگر کمی فیزیک خوانده باشید می دانید که تمام ِ آشفتگی های ِ فضا زیر سر همین کلمه ی سه حرفی ِ به ظاهر کوچک هست !

همین موج حتّی صدا را به صدا می رسـاند ؛ دلتنگ ِ صدایی که باشید آرامتان می کند!

پارادوکس از سر و رویش می بارد ، آشفته می کند در عین آرامی؛ آرام می کند در عین پریشانی !

جغرافیـا  می گوید این موج در ساحل و دل ِ دریـا با سنگ و صدف چه می کند، کدام توده هوا را از کجا به کجا می کشاند حتّی !

می شود پای تلویزیون که نشسته اید تیم محبوبـتان گل بکـارَد و یک آشفتگی منظم فضآیی مثل موج ِ مکزیکی شادتان می کند!

نوار قلبی هم که دیده باشید یک موجPQRST با فاصله گذاری هایش می گوید قلبتـآن کجای کار ِ دنیاست!

شعر هم که بخوانید می فهمید موج ؛ دلش در دامن ِ گیسوی ِ کدام لیلی جا مانده و القصّه ...

اینها همه موج اند و موج این همه نیست؛ موج همان سه حرفی"میم"؛"واو" ؛"جیم" چسبان هست و نیست ...

+ فرکانس ِ قلب ِ شما روی کدام موج تنظیم شده؟ *:)

* دلیل نوشت : موج برای ِ من ، فقط موج ِ موهای ِ تو معنی میشه *:) این پست با موج ِ موهای ِ تو در ذهنمان نارنجی شد !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پر ِ نآرنجی ِ درخت ِ کآهو

 

+++ مهــــــم نوشت : هر طـــرف که میرم ، چشام تـــــو رو میبینه *:)

آنقدر هم روی ِ وقـــآر ِ من حساب نکن !

قطب ِ شمآل هم که باشم ؛

تو را که می بینم ،

آب می شوم ...

+شرح ِ حآل نوشت :

امروز سفید پوشیده بود ، خیلی بهش میومد {سفیدی یک دست میخوام الآن *:)}

بعضی روزا عـــمرا از دل آدم بیرون بره ، بـــعـــضی روزا آدم از همیشه بهتره ،

شوقی وصف نشدنی داره اصن*:)

خـــدایـــا !

سر ِ پل ِ صراط فرفره موم رو نیگه دار کارش دارم ،

خب این طرز ِ نگآه کردن بود عایآ ؟!؟ *:|


 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از خط خطي هاي ِ مداوم ِ ذهنم

ديگر انگار از دل نوشتن هم بهانه ميخواهد ،

مي بيني !؟

حتي كلمات هم از مرور تو خسته شده‌اند ،

از تكرار مداوم هر روزه ات !

اما من همچنان اصرار دارم كه باز جمله‌هايم را وقف نامت كنم .

مهم نيست كه كلماتم خسته اند ،

مهم تر از همه اين است كه از فرط دلتنگي ،

دستانم حتي به اندازه گرفتن قلم و حركت دادنش روي كاغذ جان ندارند ...

از دل نوشتن هم اين لحظه ها بهانه ميخواهد !

درست مثل احساسم كه بهانه دستان گرمت را دارد ،

كه بهانه بودنت را ميگيرد ،

بهانه ديدنت زير آسمان تاريك شب، زير نور كمرنگ چراغ هاي كنار خيابان !

و تو خودت خوب ميداني تفسير بهآنه هايم را ...!

بهانه سنگيني نگاه مهربانت، همان كه تنها چيزي ست كه وادارم ميكند نگاهم را از تو بدزدم !

بيا و بهانه نوشته هاي از دل برخاسته ام باش ،

بيا و تازگي بودنت رابه واژه هاي پژمرده ذهنم منتقل كن ،

بيا ...

باور كن در اين هواي ِ سرد ِ بارآنی ؛ دستان تو اگر باشد، دستان من در جيبم نيست *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو را می خوانم، اجابت کن مرا *:)

 

حوصله ی ِ انتظآر سَر می رود ؛

از فاصله ی ِ خطوط ِ سفیدِ منقطع ِ جادّه ...

*برهآن ِ خلف نوشت : دستان ِ پر حادثه ی ِ جاده را از هم قطع نکنیم ،

شاید دوست دارند سبقت گرفتن را ...!

 

+امیدوار نوشت : فَــاِنّی قَریب ...

# پریشآن نوشت :5 شنبه هفته پیش ، درست قبل از سال تحویل ،

شد پارسال ، به همین راحتی !

*کــآدویی نوشت : راندمآن ِانگشتان ِ مامآن ، فر و البته همزن *:)  

http://s5.picofile.com/file/8118277392/CAM00381.jpg

تولد عمه و خاله فاطمه ام نــــــآرنجی *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


آرزویی نوشت *:)

 

اميدوارم امسال سالي باشه واست :

پر از شادي ، پر از هيجان ،

پر از خنده هاي بلند ، پر از گريه هاي از سر شوق ،

پر از آخ جون گفتن و هورا شدن،

پر از بودن با كسايي كه دلت ميخواد،

پر از خوراكي هاي خوشمزه { پر از لوآشـک های ملیکا بخر }

پر از دوست داشتن و دوست داشته شدن،

پر از عكس هاي يهويي ،

پر از تا ظهر خوابيدن ،

پر از لباس هاي رنگي رنگي،

پر از گرفتن دست كسي كه دوسش داري،

پر از دوست دارم هايي كه انتظارشو نداري،

پر از بغل كردن عزيز ترينات،

پر از تلفن هاي غير منتظره،

پر از سفر هاي دسته جمعي،

پر از مهربون تر شدن،

پر از عيدي،

پر از هواي خوب ،

پر از امروز چه خوشگل شدي،

پر از تجربه هاي جديد،

پر از آهنگهايي كه باهاش خاطره داري،

پر از دوستاي قديمي،

پر از عشق و پر از لحظه هاي قشنگ و يواشكي

اميدوارم امسال از همه چيزهايي كه دوست داري پر باشه *:)

 

+بچه ها دعآ برای ِ تنها آرزوی ِ من یادتون نره *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تولـّـد ِ عید ِ شما نــآرنجی *:)

 

سر رشته ی ِ حرف را در دست گرفتن همیشه سخت است ،

امـروز آخرین روز 92 ، پنجشنبه !

سال92 با تمام ِ بدی هـآیش و اندک خوبی هایش {125 روزش معرکه بود *:)} هم به آخر رسید ،

و من به آخرین صفحه ی ِ تقویم فکر می کنم .

به آخرین صفحه ای که دوستش نداشتم ،

و به اولین صفحه ی ِ تقویمی که نمی دانم چه پیش ِ روی ِ من می گذارد ...

دلم را در دستان ِ 25 مین روز ِ دوّمین ماه ِ پآییزی که زمستانی سخت شد برای ِ همه ی ِ وجودم ، جا گذاشتم ؛

امیدوارم بهار ِ نود وسه پر باشد از خوبی هــای زندگی ..

 چند روز اول بهــآر را باد نشست و دید .

لحظه ی سآل تحویل ما را هم در قنوت حوّل حـآلنـآیتان به یاد آورید.

ســـــــآل نو تک تکِ شمــآ نآرنجی ،برکّت ، سلـآمتی ،دوستی  سهم هر کدامتــآن

+این n پست ِ فرفره مویستآن بود ، این را هم به فــآل نیک می گیرم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دوست داشتم بخوابم و بیدار که می شوم سال عوض شده باشد !

می دانی ؟! سر ِ سفره که می نشینی، رخت ِ نو که می پوشی،

چشم و گوش که به ساعت می دوزی سال ِ نو مثل سیلی می خورد توی صورتت !

انگار بنا بوده چیزی تغییر کند، نو شود، رنگ بگیرد، ولی ...

نگاه که به خودت می اندازی همان سرداب ِ تاریک و کهنه ای، میبینی!

جا ماندن و فاصله ها ، می خورد توی صورتت .

قلبت می لرزد و خُرد می شود ،

سردتر می شوی، سخت تر ،

لبهات انگار دیگر انحنا نمی گیرند ،

زبانت به حرف زدن با آدم ها نمی چرخد ،

نگاه می کنی و می بینی دارند دور می شوند ،

می بینی و جا می مانی ، خود خواسته و بی جدل !

بعد می دانی ، طول می کشد ، این که دوباره عادت کنی طول می کشد !

این که باز این سر و صداها، این مزاحمت ها، این آدم ها ،

بروند و تو را بگذارند به حال ِ خودت ، طول می کشد !

حال و حوصله ام را به هم می ریزد این فاصله ها ...

با این همه دوری امسال خوابم نمی برد ...

 

_ بی عیدی نوشت : نه در انتظار ِ یاری، نه ز یار ، انتظاری !

 دعا کنین گره تازه نیافزاید عشق *:) 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تقویمی که عمرش به آخر رسیده

این حکایت ِ"وقت طلاست"و طلا خریدنی و زمان را نمی‌شود خرید ،

حکایت ِ تکراری است از ما و یک نوع بی‌مدیریتی که نسل ِ جدید به آن می‌گویند:"مدیریت زمان"

نشسته است و بر تن ِ ثانیه‌ها افسار زده ،

آخر ِتقویم ِ رومیزی ،

نفس‌های آخر سال هزار و سیصد و نود و دو ،

آخرین فصل ِ سال !

انگار همه چیز به آخر رسیده !

به سررسیدش که نگاه می‌کند چرک است؛ تمام ِ سیصد و خُرده‌ای روزش،

خط خطی‌ها می‌گفت کدام روزهای ِ تاریک‌تر از سیاهی ِ شب ،خط خورده‌اند ؛

آن بیت ِرنگی، انگار لبخند را به صورتش قاب کرد

و آن نوشته‌ای که نقطه به نقطه، نقشه راهی که کجای ِ آن قلمرو ِ دَرهَمَش ایستاده !

 سال که به آخر می‌رسد ، اسفند می‌شود ،

فصل که به آخر می‌رسد، رنگ عوض می‌کند ،

روز که به آخر می‌رسد؛ خورشید را سرخ می‌کند از آسمان ،

ساعت که به آخر می‌رسد، صفر می‌شود ،

اما آدم که به آخر می‌رسد صدای نَفَس نَفَس‌های ِ نَفسَش به آخر نرسیده‌اند ...

 

# برهآن ِ خلف نوشت : به آخر میرسد مهلا ، وقتی دیگر نگآه ِ بی قرارت نباشد .

 

+ پیشنهـــآد نوشت : تقویم که به آخر رسید، به اوّل تا آخر ِخودت در آینه نگاه کن!

آینه خود نمی‌شکند ، تو را در هم می‌شکند اگر اوّل تا به آخرت :

هذیان‌هایی با تب ِ سرکش ِ خواستم و می‌خواهم و خواهم خواست‌های ِ قلابی باشد *:)

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نینآی نآی نآی ، نینآی نآی *:)

 

به امید ِ لبخند ِ دیگری ، گریه کردن ، عجیب نیست ؛

به امید ِ تنها نماندن ِ دیگری ، تنها شدن و ماندن ، عجیب نیست ؛

به امید ِ سلامتی ِ دیگری ، درد را خریدن ، دیوانگی نیست ؛

به امید ِ آرامش ِ دیگری ، سکوت کردن و زجر کشیدن ، عجیب نیست .

 

مثل ِ همیشه جای ِ جواب ، فقط نگاه کردم ؛

وقتی یک مورچه می بینم میشینم یک چند دقیقه ای باهاش حرف میزنم ،

اما با آدم ها ، فقط باید سکوت کنی تا متوجه بشن !

راستی ماجرای ِ اون مورچه رو گفتم که تو پیاده رو گم شده بود ؟!

نمی دونی با چه بدبختی تا مقصدش دعوت به آرامشش کردم ،

و از ترس ِ ربوده شدنش ، تا کنار ِ خیابون رسوندمش ...

خیلی شیطون بود ، فک کنم DNA از من به ارث برده بود ! {خخخخ *:)}

ولی زمین رو که حس کرد خوشحال شد .

دوتا کافی میکس ته کیف مونده بود ، نشست اینجا تو کیفم ، پیش ِ من !

 

+ چیز{ لوآشــک} خور نوشت : لوآشــــــک ِ کــآکل به سر ، وآی ، وآی *:)

 منم ... منم ... مآدرتون ... لوآشـــــک آوردم براتون *:)

باز هم از این لوآشک ها می خوآم ، می خوآآآآآآم !

اینقدره دلم گرمه به مهربونی ِ خدا که توهّم ِ فآنتزی زدم *:) بعــــــــله !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تب ِ شیــرین

 

 

سقف  ِ اتاق بی نفس هایت چون لحد  است ،

و من حیران ِ نبودنت در شب های ِ طولانی ِ این قبر ،

 

طاقت ِ شانه هایم زیر ِ تابوت ِ آرزو ها تمام شد ...

 

بغض های ِ عزیز :

 

قورت دادن ِ مکرر ِ شما ، فایده ای نکرد ؛

 

مدت ِّ اقامت تان در گلوی ِ بنده 119 روز شد .

 

لطفا قبل از اینکه کار به کدورت بکشد ،

این زیستگاه  ِ تنگ و تاریک را ترک کنید ...

  با تشکّر : مهــــــلــآ *:)

 

 

سوگند به آرشه ی ِ ویولن : آن هنگام که مرهم ِ اضطراب و نبض ِ تنهاییست ؛

 

قسم به قلم : آن هنگام که حکم ِ تنهآیی را می نویسد ؛

سوگند به کاغذ : آن هنگام که همه ی ِ نگفته ها را به دوش کشید ؛

قسم به بغض های ِ پنهان در سینه : آن هنگام که محرم ِ دلواپسی می شوند ؛

 

 * دلیل نوشت : این روزها نوشتن را بهانه لازم نیست و می نویسم که جان را نوشتن باید .

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


روزهآی ِ شلوغ از کلمهـ

ﺩﻟﻢ ،

ﺑﻬــآﻧﻪ‌ ی ِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ،

ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺑﻬــآﻧﻪ ﭼﯿﺴﺖ !؟

 

همه ی ِ حرفهآیم را ، چند وقتی ست توی ِ سرم با :

{ .} و { ، } و تمام ِ آیین های ِ نگآرشی می نویسم و بآیگانی می کنم .

بدی اش این است که خودم دیگر بهشآن دسترسی ندارم ،

هیچ کس ندارد .

ولی می نویسم ، توی ِ سرم ، مدام !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


در بــآب ِ نیستن و نبودن و نوشتن و رهایی!

 

 نوشتن به آدم نظم می دهد ،

می دانی یک جورهایی حسآبت با خودت رو می شود .

وقتی نمی نویسی خوره تا مغز ِ استخوآنت رسوخ می کند ،

جآنت را ، روحت را ، احسآست را ، می پوساند .

یک آن می خواهی دستت را بالا بیاوری ، بکشی لای ِ موهآت ،

می بینی نمی شود ، می بینی پوسیده ،

حرفم این است این طور بی هوا نابودت می کند .

ولی این نوشتن " خود "ِ لامذهبی دارد !

مرام و مسلک ِ سفت و سختی دارد ...

شیره ی ِ جآنت را می مکد ،

روحت را تسخیر می کند و تا می آیی دهنه اش را بکشی ،

می بینی مرده ،

می بینی مثل چشمه ای خشک شده و تو ...

این تویِ سرگردان را تشنه در حسرت ِ قطره ای رها کرده که:

هان ، سَدّم زدی ، حسرت ِ گوارای ِ تو !

لابه می کنی ، مویه می کنی ،

به عجز ، زانو می زنی که بگیر ، ببر ، بپذیر ؛

روحم را جانم را ، قربانی را بپذیر و بمان!

و یک آن ، تنها یک آن می فهمی خالی شدی ،

می فهمی آنقدر خالی شدی که توی ِ کالبدت باد زوزه می کشد ،

و آن وقت بی هوا و بی منطق ، اشک می غلتد و ندا می رسد : اجآبت شد .

 

انگار خدا غروبهــآ را با دل ِ گرفته ی ِ من ، کوک می کند ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


✘פֿـَسـتـِـﮧ اَҐ . . . !

 

פֿَـسـتِـﮧ شُـבَمـ اَز بَـسـ

اَבاے ِ [ کـوه ] بـوבَלּ را בَر آوَرבَمـ ـ (!)

مـﮯפֿـواهَـمـ פֿـــ☂♀ـــوבَمـ بـاشَـمـ ـ

مـﮯפֿـواهَـمـ فُـرو بِـریـزَمـ ـ ـ ـ / ! ✖! /

 

 

به چوبه ی ِ دار ِ وسط ِ میدان ، فکر می کنم !

 

به شاخه ی ِ نیلوفری که آب ، بردش !

 

به استخوان ِ ترک خورده ای که دوست نداشت ،

 لای ِ زخم های ِ بی امان برود !

به جان ِ تکه ی ِ چوبی ، که ساز شد و شکست !

به آبنوس و به افرا و به کاج ِ زیر ِ تبر !

به گریه ای که فرو خورده ، خنده پس دادیم !

و به همه ی ِ این فکرها ، مدیونیـــــم ...

 

+ انگشت رنگی ای نوشت :

سفید ِ دست نخورده میان جعبه ی ِ رنگ ، که آرزوی ِ بزرگش مداد تراش شده ،

و غبطه میخورد به نآرنجی  ِ کوچکی که رج ِ به رج ِ جانش ،

به دست ِ نرم  ِ کودکآنه ای تراش شده ...!

 

 * There is some hidden notes among that I'm so sorry about

سال ها ، توی ِ کفن پوسیدیم ، تا بفهمیم : زنده ایم هنوز !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


☂ رویـآیــِــ بـارآنـیـــ ـ ☂

 

به نام ِ : خدا

به نام ِ : عشق

و به نام ِ : معشوق ِ فرفره موی ِ من

 تو را به آرامی با غلط های ِ املایی ات ، به یآد می آورم ،

و با حرف هآی ِ از جنس ِ نآگفته ام ...

 تو را با یک تآبع ِ انتگرآلی

تو را با یک رشد ِ بی نهآیت ِ احسآس

و با سر رسید های ِ نآنوشته ام ، به یآد می آورم !

تو را با دودی که تآب می خورد روی تنهآیی ِ مهیـّـج ِ پــآییزی ام ،

و با بغض هآی ِ فروخورده ام ، به یآد می آورم ...

 اما تو :

می دانی ، تو با همه فرق داری ...

تو را ،

نمی شود حتی از قلب که نه از یآد هم ببرم ...

 

* دلیل نوشت : بهآر و پــآییز که می شود طغیان می کنم انگار ، شاید خاصیت ِ بهآر زادی ِ من باشد ،

شاید برای این است که شاعران می دانند :

" پــآییز ، بهآری است که عآشق شده است ... "

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


بی گریز !

 

کلاغ ها همه از شاخه ها گریزانند ،

و دست ها ز دست ها ،

و حرف ها از هم ...

چه اتفاق عجیبی است - عشق بعد از تو -

چه ساده می شود فکر کردن ، بی نبودت هم ... !

تمام ِ ذهن ِ من ، از هیچ ِ بعد ِ تو ، خالی ست ،
 
و واژه های ِ من ، از گنگی ِ وجودت هم .

کلاغ ها همه از شاخه ها گریزانند ،

و دست ها ز دست ها ،

و حرف ها از هم ...

 

*:) love with true love ,

laugh without control and always keep smiling

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


محکوم به زندگی

در روشن ترین لحظه ی ِ روز ،

نزدیکترین جا به خورشید ،

درست زیر ِ آفتاب ،

من تاریکترین نقطه ی ِ جهان را دیدم ،

من به خود پی بردم ...!

نه ٬ من عاشق نیستم !

فقط به یاد ِ تو که می افتم ،

حرفت که می شود ،

دلم تب می کند !

گرم می شود ، سرد میشود ،

بر سینه ام چنگ می زند و پر از خون می شود ،

تنگ می شود و هی نگاه هایت را متذکر میشود .

شب و روز کوتاه و بلند می شوند ،

مردم قبله شان را از مسیر ِ بی وفایی ِ خورشید می جویند ،

هنوز ذره ای از آن پیمان کوتاه نیامدم ،

قبله ام همیشه همان ، یک گل ِ سرخ است ...

بی تو ، من قبله ای نخواهم داشت !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ناخَلـَـف

 

بدان که خدایم تویی ،

در محضر ِ یاد ِ تو  ، به هیچ نامحرمی نگاه نکردم .

بدان از هر عصیان و معصیت حفظ کردم احساسم را .

خاطر ، از هر ، غیر ِ تو شستم و جلا دادم ،

تا شاید روزی به بهشت ِ دستان ِ تو  ، رهسپار گردم .

افسوس ...

افسوس تو از عدل و حکمت ِ خدایی بی بهره بودی ،

و کافری که خدایی دگر داشت را به بهشت خواندی !

عمری مومن ِ درگاه ِ تو بودم و تو از دین ِ من ، بی خبر ...

 

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


گذر ِ یک سایه

 
لبخند که می زنی ،

دیر به دیر یادم می افتد نفس بکشم ...

اهتراز ِ ابدیت را ، یارای ِ تماشایم نیست !

در عریانی ِ بی مرز ِ این نگآه ،

چقدر هول کردن های ِ تو خواستنی است .

چه ساده می خندی ،

به افول ِ این قدیسه ی ِ تاجدار در میان ِ دست های ِ نوازشگرت

چه ساده می انگاری ،

پر ِ سوختنم را ...

 

 # خط خطی نوشت :

زندگی ِ من : بی خبر ، بی اعتنآیی کردنم از بی وفایی نیست ،

نشد که باشم ...

اما میبینم تمام ِ آشفتگی ها و چشم انتظاری هات ُ

یه روز همه چی درست میشه ، خدا قولش رو بهم داده ، پس صبر کن *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تولد ّ یک پروانه

 

holly orange {راج نآرنجی} -طول بال :3cm

پروانه ی ِ نآرنجی رنگ ِ زیبایی که در من حسی آفرید :

جنون ِ پروانه شدن ...

کاش یه راج ِ نآرنجی باشم !

پروانه ای که دنیا زیر بالهای ِ 3 سانتی اون معنا پیدا می کنه .

 اون که نماد ِ آزادی و عشق و زیباییه ،

 اون که تابِ تب رو داره ،

اون که شبش جز به آتش وصال سحر نمی شه ،

مدعی نیست ، شیفته است ...

به نگاه ِ معشوق رنگ نمی بازه ، یک رنگش می شه !

روح ِ یک راج نآرنجی ، با تنهایی ِ بی انتهای ِ افکارش ،

سکوت ِ اعجاز انگیز ، شکوه و عشق ِ اون ...

این چیزیه که من می خوام ،

می خوام بعد این یه راج ِ بآرون زده ی ِ پاییزی ِ نآرنجی ، باشم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تب کردم ، آمادم !

 

سپیده زده ولی شب هنوز جایی نرفته .

آسمان ، تنها برای ِ اندوه ِ ستاره هاست که گریه می کنه .

ستاره هایی که شبی رو روشن نکردند .

ستاره هایی که کسی نچیدشون .

ستاره هایی که وقتی عاشق شدن ،

 افتادن تا به زمین برسند ولی ...

 راستی چرا ستاره ها فکر می کنن روی زمینی و من فکر می کنم تو آسمونی !؟

فرق چندانی هم نمی کنه .

هر دو مون برای رسیدن به تو و عشقت توی ِ راه آتیش می گیریم ...

بعد از اون رو نمی دونم چی بشه ،

 ولی حالا تنم داغ شده ،

 فکر کنم برای سوختن آمادم ...

 شاید توی راه یه ستاره ببینم ،

اونوقت بهش می گم :  اونی که دنبالشی روی زمین هم نبود ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


زندگـــیـے

 

تو اوج ِ همه ی ِ بغض های ِ فرو داده ،

میون ِ همه ی ِ فریادهای ِ پرسکوت ،

آدم آخرش می رسه به جایی که دوست داره همه دنیاش رو بده

جاش یه جفت شونه بگیره واسه هق هق های یه عمرش ...

میرسه به جایی فقط دوست داره فریاد بزنه ،

به همه ی دنیاش بگه چشماتُ  وا کن ، نگاه کن:

" من وجود دارم ، من همینم که می بینی ، 

من شبیه هیچ کس نیستم، من خودمم .

یه مهلا که فقط به خاطر ِ تو زندگی میکنه ... "

به یه جایی میرسه که :

حاضره همه ی ِ دنیا رو زیر و رو کنه تا اگه شده زندگیش ، باور کنه که هست !

خسته شدم ، خیلی خسته ، دیگه مهلا صبور ِ گذشته نیستم .

خسته ام از همه دنیا ...

بسه دیگه ، این صحنه کی تموم می شه !؟

من هر روز دارم سکانس آخر رو بازی می کنم و هر روز در جایی نت آخر گم می شه.

اون لحظه که یه دنیا باید برام کف بزنن باز :

من دوباره ناتموم و بی آغاز شروع می شم.

مثل هر روز باز ادامه دارم و باز من و صحنه ِ تکراری.

همه ی ِ دیالوگ های ِ زندگی ِ من :

فقط بین یه شب و روز طول می کشه ،

هیچ وقت پریزادی نبودم که در نیمه شبی تموم بشم.

هیچ وقت دیوی نبودم که در سپیده ای به آخر برسم.

من همیشه تنها یه نقاب بودم ، از چیزی نه شبیه به خودم …

گفته بودم که از وقتی دیدمت ، خودم رو فراموش کردم !

اما نه من هنوز هم همون مهلام ،

پس دوستم داشته باش ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


اندرحوالات ِ حرف ِ دوست ِجلفت !

 

به من خرده مگیر اگر نگاه می کنم تو را ،

خیره این چنین !

بیا دمی به جای ِ من ببین ،

به جای ِ مردمکان ِ چشم های ِ من بشین !

و از دریچه ی ِ نگاه ِ من ،

شرار ِ نازنین ِ این وجود ِ ناز آفرین ببین .

 نگاه کن هنوز ،

تو در وجودمی !

تنیده در تمام ِ تار و پودمی ،

نگاه کن هنوز ،

تو دلیل ِ هر چه بود و نبودمی .

ببین مرا ،

به این وجود ِ ذره ِّ ذره  ِّ تو ،

 نگاه کن دمی .

هنوز، اولین و آخرین بهانه ی ِ سرودنی!

به لحظه های ِ ناتمام ِ انتظارِ من ،

تو آشناترین دلیل ِ بودنی .

ببین ، هنوز

در همیشه ی ِ وجود ِ تو گمم !

خمار ِ چشم ِ ناز ِ تو ،

اسیر ِ موج ِ بی عبور ِ پر تلاطمم .

هنوز

عاشقم ،

شاعرم ،

در منی ،

با توام ...

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ادبیّات 92/10/21

 

بی خبر از احساس ِ من :

همه ِ این هایی که سرشان با تو می جنگم ،

فقط تا وقتی معنی دارند که باشی ،

که هستی ،

یک آن فکر کن :

زبانم لال ، خاک ِ سیاه ، بر دهانم ،

نباشی ...!

آن وقت بحث سر ِ یک وری کردن و نکردن ِ گیس هام ،

نمایش ِ احمقانه ای بیش نیست ...

اصلا آن وقت به درک که کی روز است و کی شب !

به درک که من از این خانه بیرون می روم یا نه !

که اصلا بر می گردم یا نه

که هستم یا میرم آن دنیا ...

 بفهم این ها را ،

همه ی ِ بودن ِ من ، از تو معنی می گیرد .

همه ام

حتی :

عصیان ها و اشکهایم !

 خوب ترین حادثه امروز بود  ، نه ، اصلا حادثه می دانی ام !؟

 بدترین قسمت ِ امروز اینه که :

 نه می تونی باهاش کنار بیای و نه می شه قیدش رو بزنی ...!

چنین حالی ام الان!

یک عالمه حرف توی سرم دارم که هیچ کدام به انگشتهام نمی رسند.

یک چیزی تمام می شود ولی هیچ چیزی جای خالیش را پر نمی کند ،

و بعد دوباره چیز دیگری تمام می شود .

این طور که من به تو و گذشته ام چسبیدم ،

هیچ چیز ِ تازه ای راهش را در زندگیم باز نمی کند ...

یک چیزهایی را با همه ی قشنگی شان باید مثل قاصدک فوت کنی که بروند

و بعد هم هیچ وقت سراغشان را نگیری !

یک چیزهایی را باید بگذارم که بروند ،

حتی جای خالی شان را هم بگذارم که بروند .

شاید بعدش بشود که باز بنویسم .

شاید بعدش بشود خیلی کارها کرد !

شاید بشود همان مهلای ِ قبلی شوم ،

اما نه نمی تونم ، من تا تهش باهات می می مونم ...

چه دردی زیر این پوست سرد هست را نمی دانم !
 
اما به خوبی می دانم که :

امروز و این روزهای ِ خاص ، دلشورگی های ِ خودش را دارد ،

دلتنگی ها و تپش ِ قلب های ِ خودش را !

آدم انگار خودشان را گم می کند ، همدیگر را گم می کند .

صبح با آفتاب بیدار می شوی

وَ شب، با برف و بارون ِ چشمات ، می خوابی و نمی خوابی !

آشوب می شود ...

دلم، سرم ، خیابان های ِ شهرم ،

زمستانی که تو در آن هستی  ، یک جورهایی خاص است ،

هوای ِ چشمهایمان را دارد ،

هوای ِ امیدهای ِ به خواب رفته ،

دشنه های ِ از پشت ، زنگ زده !

این زمستان از آن بغض هایی است ،

که نمی شود قورتش داد ...

 

+ مرا می‌بینی و هر دم زیارت می‌کنی دردم 

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

 

* نمی دانم چرا باز بعد از دیدن ِ تو ، از این شاخه به آن شاخه ، پریدم !

شاید می خواهم کلاه ِ بزرگی سر ِ کلمات و احساسم بگذارم ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


ذوق مرگ نوشت !

 

و من ، پشت ِ تمام ِ نگآه های ِ دوست داشتنی ِ تو ، قایم می‌شوم !

باید پنهان شوم !

حالا من مانده ام و تو ، تویی که به گمآنم می خواهی ،" ما "شویم .

اگر قرار است "ما " شویم باید تا زمانش نرسیده پنهان باشیم ...

تنها راه ِ آشکار شدنمان در رویا است !

خواب و خیال را برای همین روزها گذاشته‌اند ...

اگر مخلوط ِ منطق و احساسم اشتباه نکند ،

تنها معادله دوست داشتنی زندگی هرکسی ، من + تو است ،

که جوابش باید  "ما " شود ...

چه با ضرب و چه با هر محاسباتی که تا الان ذهن ِ فعال ِ بشریت ابداع کرده و نکرده!

من از اول هم با ریاضیات میانه خوبی نداشتم ،

فقط امیدوارم انتقامش را با به هم ریختن  ِ معادله ،

یا با تفریقی بی‌جا ، نگیرد ! { من ِ مرده = تو _ ما }

از جمله " هرچه قسمت باشد ... " متنفرم!

یعنی می‌دانی : کنار آمدن با این‌جور قسمت‌ها و تقدیرها ، کار سختی است .

خدایا! نیازمند ِ همکاریت هستم!

لطفا تا می‌شود «ما» باشیم *:)

+ من که الان در کهکشآن ِ راه ِ شیری سِیر میکنم ،

آخه قرآن گفت : میرسیم *:)))))

* بس که این روزها خواب های ِ عجیب و غریب اما خوشآیندی میبینم !

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


از رنجی که می بریم

 

یه دو راهی هـــست ، آرزوست. یه شش گوشــه هم هست که ...

خیلی سخته وقتی برای انتخاب کلمه ،قدرت انتخاب داری ؛

مستاصل می شوی کدام را فدا کنی تا حرف دلت درست بنشیند میآن هجای مخاطبت!

درست تلمبه شود روی بطن چپش.

کار وقتی سخت تر است که به خودت قول داده ای تا اندوهی را شریکِ مخاطبت نکنی !

درک واژه ای مثل از دست دادن تمام خانواده ،مال،دارایی کمی برایم ثقیل است.

درک صبری که بعد از آن همه داغ می گوید"ندیدم چیزی جز زیبایی " ،

درک راهی که ماند کمی برایم دشوارتر ...

اگر تا سال گذشته هیچ چیز نمی فهمیدم و اشک می ریختم ،

اگر بُعد تمام مصائبی که بر تو آمد -یا حسین- را بزرگ وبزرگ تر کنم،

صبر من شاید به میکرون میکرون از -زینبت(س) و یا حتی نازبانوی سه ساله ات-نمی رسد.

راهی که رفتی ، رهرو اش بودن سخت است،

ایستادنش سخت ست ؛ ماندنش سخت تر !

می دانی؟به من گفتند: " اگر جغرافیا نمی دانستیم ،

قمر بنی هاشمتان را یکی از اقمار آسمان به ما تحمیل می کردید. "

من گفتم ادبیات نمی دانند و تعبیر و تشبیه نخوانده اند.

می دانی -یا ابالفضل العباس - ماه بنی هآشم بودن فقط از تو برمی آمد .

از فردا شروع می کنم"تآسوعایش"-همین لحظه ای که ثانیه ها از سر و کول هم بالا می رفتند،

دلم هُری ریخت با صدای هیئت محلّه ، می گفتند"سقّای حرم میرو علم دار نیآمد"تاریخ هنوز منتظر آمدنش است ،

حتی آقای X -مرد همسایه که شنبه ها صبح سیگار دود می کند

و هیچ وقت رعایت حقوق همسایگی را نمی کند و صدای اگزوز ماشینش ،

زنگِ بیدار باشِ ِ ما ! داشت در هیئت اشک می غلتاند و سینه می زد.

فقط روزهای قرمز ِ تقویم اند که بلدند قُلدر شوند،حضور یا نبود کسی را برایت بُلد کنند.

+ دچار خودسانسوری شده ام!می نویسم و پاک می کنم!

مسئول قدمهایمان هستیم.

* بچه ها این متن مال ِ تاسوعا و عاشورا بود ، 

ببخشید که الان میذارم *:) ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


مــآسوله !

 

+ حق بدهید به من که این عکس را ببینم و بنویسم از تلاطمِ آن در ذهنم!

ازین پنجره ای که چشمانش مدام به راه است

و ازین گلدان ها که صبحشان با لبخند آفتاب پآگشا می شود ،

ازین ایوان که می شود چشمان جاده را با تو شریک شد ،

ازین درها که بازند به صرف هوهو کنان ِباد ...

در این خانه می شود ، صبح به صبح نان داغ محلّی تنور کنی ،

برنج را بریزی بر کف سرد سینی ، سمفونی دانه ها را در گوشِ سینی بشنوی،

می شود بوی قرمه سبزی بپیچد در دل کوچه هایش ،

می شود مردِ خانه ات را ببینی با دوچرخه اش و دامن چین چین ات را بسپاری به دست باد

و نفس نفس بزنی برای استقبالش !

چای داغ روی سمار ذغالی را بریزی در استکان های کمرباریک

و قند حبه کرده با دستانت را در نعلبکی اش، تا کامش تا همه عمر شیرین شود،

می شود گرامافون روشن کرد و "به سوی تو" را شنید تا گوش آسمان هم کرد شود از شنیدنش،

 می شود رفت زیر کرسی و تفال زد به حافظ و غزل غزل مست شد ...

دم غروب رفت روی ایوانش ، به چشمان سرخ خورشید زُل زد ،

کمی آن طرف ترش می شود در سوسوی ستارگان و زیر رقص نورِ ماه

"وقتی همه خوابند" نشست و یک دل سیر عاشقانه پچ پچ کنی در گوش ِمهتاب!

اینجا می شود بنشینی به تماشای قد کشیدن دخترت از پنجره ی خانه ،

بشنوی به صدای هیاهوی پسرت در دالان هایش !

می شود به رنگ آن قدیم ها مجنون زیر پنجره "لیلی" آواز بخواند حتی!

اینجا می شود بغل بغل هوای تازه بدهی به جان ِ ریه های خاکی ات!

اینجا زنگار گرفتن بی معنی ترین واژه ی دنیاست یحتمل!

 ماسوله هم زیباست!

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


تو تمآم ِ تقویم ِ زندگی ِ منی .

 

همه چیز از خورشیدی شروع می شود که دل به پشت ِکوه دارد ،

+ شنبه ها شبیه ِ کودک شش ماهه ی ِ همسایه ست ، هی سینه خیز می رود و هی می افتد.

ماه که بالا می آید شبیه یکشنبه ها می شود ، + یکشنبه ها شبیه نوری ست که :

دهان ابرها را با دو دستش باز می کند و امید می پاشاند ،

یکشنبه ها شبیه ماده دوپینگی ست که نمی دانی با مضاعف انرژی بودنش

کدام سمتِ  دنیا را به پهلو بغل کنی و ببوسی حتی . 

+ دوشنبه ها روز ِ تردید است ،وقتی نه پای ماندن داری ، نه روی رفتن ؛

وقتی نمی دانی کدام لباس فیگور ِ شانه های توست ،مطمئن باش دوشنبه است.

+ سه شنبه ها روز مرگــ است روزی که آژیر آمبولانس ها بیشتر صدا می کنند ،

سه شنبه ها ترکِ موتوری ست که مرگ را تک چرخ می زند

؛ در آینه اگر سیاه به تنت دیدی به تقویم نگاه نکن سه شنبه ی سه شنبه است.

+ چهارشنبه ها امّا گاهی ویلچر نشین می شود،باید مدام هلش بدهی ،

چهارشنبه ها شبیه زن همسایه است که همیشه غر می زند.

+ اگردیدی همه تعطیل شده اند، پنجشنبه است، اخلاق ندارد ،

بهانه می گیرد و مدام پشت ویترین گریه می کند.

+ جمعه ها منتظر است ، جمعه ها خواب یک غنچه است ،اسپند دود می کند

و پشت ِ پنجره ؛عاشق آفتاب می شود.

"من ز تقویم دلت با خبرم" روزشمارم انگشت های توست که یک روزش را ندارد ،

انگشت ِ سوم ِ روز های چپت روز قرمز تقویم من است .

روزی که تو فَتَحَ را به باب افتعال بردی در دلم ،این روز تعطیل رسمی است،

حتی ذهن باغچه در پی پچ پچ باران! بنویس که تعطیل است!بنویس.

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


خود ِ چشم درشتم نوشت .

 

مساحت ِ خلوتم را پر کن ،

عمودی یا افقی فرقی نمی کند ،

همین که ضلعی از چهاردیواری ام باشی کافیست ...

 

 

خدایا :

 

می شود آغوشت را باز کنی؟!

 

 بنده ای محتاج ِ آغوش ِ توست ،مرا بپذیر ...

 

 

شیطنت نوشت : همه این روزها بهم می گن : مثل بچه ی آدم رفتار کن و

من مردد شدم که مثل هابیل باشم یا همانند قابیل عـــایآ !؟

 

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پنـــآه

 

پناه بر عشق !

دو رکعت ، گریستن در آستین ِ آسمان ،

برای ِ دوری از یادهای ِ تو واجب است .

واجب است تا از قنوت ِ جهان ،

راهی به آتنـــا فی مشعر الجنون بیابم ! 

+ یه زمــانی خیلی دوست داشتم اسم دختر نداشته ام اسم تیتر این پست باشه ،

نمی دونم هنوز دوست دارم یا نه ! اصلا هر چی فرفره مویـــم بگوید *:)

 

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


نسل ِ سِیو کردن ِ دوست داشتن ها .

 

گاهی خیلی نزدیک ،دور می شوند خاطرات ِ روزهایی که بزرگ شدن ِ اعداد با قد کشیدنت همراه می شوند.

روزهایی که "ای کاش بزرگ تر شوم"با پا در کفش بزرگان کردن رنگ می گرفت.

به دَه که رسیدیم ،قد کشیده بودیم و عدد عمرمان دورقمی .

انسان است و نسیان ،گاه و بیگاه خاطراتش را در لابه لای قد کشیدنش جا می گذارد .

"خاطره‌انگیز یا یادمانه یا دریغ نگاشت را می‌توان به طور خلاصه یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیا،

اشخاص و موقعیت‌های گذشته ، تعریف کرد" ویکی پدیا به این تعریف می گوید نوستالژی!

نوستالژی خاطرات شیرین دیروز آدمها که دلتنگشان می کند.

از آن شرلی که تکرار غریبانه روزهایت را با دریاچه نقره ای اش تقسیم می کردی ،

  هفت سنگ که به تو یاد می داد چه طور هدف بگیری خواسته ات را !چه طور بدوی برای داشتنش!

بزرگ کوچکانِ دیروز ،ای کاش هایشان را در لابه لایِ کاغذهای ِ کاهی، نگاتیوهای عکاسی ،

سرمشق های "بابا آب داد" و جمع های انگشتی 2+2 بزرگ کردند .

نسلی که اولین دوستان ِ نسل ِ ارتباطات ِ جدیدش را در گوشی های ِ دکمه ای "سونی"ثبت و ضبط کرد.

دوستان زیادی را در لابه لای ِ این نوستالژی ِنقره ای "سیو "کردم

و اولین ذوق های هنری من با عکس های کیفیت جاوا گونه اش رنگ گرفت! *:)

*یاد ِ تمام ِ نوستالژی های ِ شیرینمان به خیر *:)

+ اصلن هم اعتراف نمی کنم! *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


دلیل ِ زندگی ام

 

خورشید ، جاودانه می درخشد در مدار ِ خویش !

 ماییم که پا ، جای ِ پای ِ خود می نهیم و غروب می کنیم ، هر پسین !

 این روشنای ِ خاطر آشوب ، در افق های ِ تاریک ِ دوردست ،

 نگاه ِ ساده فریب ، کیست که همراه با زمین ،

مرا به طلوعی دوباره می کشاند !؟

 ای راز ،

 ای رمز ،

ای همه روزهای ِ عمر ِ مرا اولین و آخرین :

از نگآهت سیب می چینم *:) ...

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


پآییزستآن

 
جعبه ی ِ آبرنگم را باز نکردم ،

وقتی :

چشمم به تپه ی ِ پـــآییزی افتاد !

+ دوستآن توجه کنید ، پـــآییزی *:) ...

 

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |


فــآنوس ِ خیـس

 
بد نگوییم به مهتاب ، اگر تب داریم !

دیده ام گاهی در تب ،

ماه می آید پایین !

می شود دست به دامن ِ سقف ِ ملکوت ...

 برهآن ِ خلف نوشت : هر چی به ماه نگاه میکنم سیر نمیشم، بس که ماه ِ خوشگلی ِ !

اما من یه تار ِ موی ِ فر ِ گندیده ِ فرفره مو رو با دنیا عوض نمیکنم *:)

+ نوشته شده در برچسب:سنجاق شده به : رج به رج این حرف ها را می بافم !, ساعت توسط انگوشت ِ مَن |